خاطرات دختری به نام ایران ……………….
تمام رویایش یکباره به فراموشی سپرده شد………
زمستان را به امید زیبایی بهار سپری می کردیم . من و بهمن برادرم را می گویم از من کوچکتر است. دور از تمام سختی ها و دغدغه های روزمره گی دلخوشی مان شده بود جمع کردن پول تو جیبی هایمان برای خریدن اسباب بازی و چشم به راه بهار تا با بچه های فامیل با اسباب بازی جدید بازی کنیم . دوهفته مانده به پایان اسفند ماه پدر در خانه مانده بود. مادر مثل مرغ پر کنده از درون شعله ور بود . اما به روی ما نمی آورد ، ما با تمام کودکیمان این رفتار را درک می کردیم ،حتما اتفاق مهمی بود که فکر مادر این گونه مشغول بود. از روزهای قبل بیشتر به پدر محبت می کرد وقربان صدقه ی او می رفت . نگرانی را می شود در نور دیده مادر حس کرد. یک هفته گذشت و پدر همچنان مضطرب در خانه مانده بود مادر برای کم کردن فشار عصبی پدر مدام دور و بر او می چرخید و او را از فکر و خیال بیرون می آورد . هنوز نفهمیدم که چرا پدر سر کار نمی رود. پدر اوضاع روحی خوبی نداشت مادر برای عوض شدن حال و هوای او از عمو خواست تا شب به خانه ما بیاید .بعد از شام عمو سر صحبت را باز کرد پدر با سردی به او گفت : خبری نیست جز بیکاری ،دیگر از کار خبری نیست . کارخانه پارچه بافی تعطیل، صدای پدر می لرزید و اوج می گرفت :خدا لعنت کند وارد کننده های پارچه را مگر پارچه های خودمان چه ایرادی دارند . همه ی کارکنان از کار بیکار شده بودند . از حقوق هم خبری نبود. نگرانی پدر به ما هم منتقل شد. پدر حرف می زد و من فقط برهم خوردن لب های پدر را می دیدم .گوش هایم سنگین شده بود .مات و مبهوت به پدر خیره شده بودم . حرف های پدرم با بغض و عصبانیت بود .مدام سینه اش را فشار میداد و لعنت میفرستاد به واردات بی رویه اجناس خارجی که باعث بی کاری 300 نفر آن هم شب عید شده بود. صبح روز بعد از خواب که بیدار شدم کسی خانه نبود. با نگرانی تلفن را برداشتم با مادر تماس گرفتم . صدای مادر صدای همیشگی نبود . از صدای بلندگوی پذیرش فهمیدم بیمارستان هستند مادر گفت نگران نباشید ما زود به خانه می آییم از من خواست هوای بهمن را داشته باشم. چند روزی گذشت …!!!! حقوق ماه های آخر پدر خرج هزینه های سر سام آور بیمارستان شد. پدر باید چند روزی استراحت می کرد . و همچنان از کار خبری نبود . تمام رویاهای سال نو را بقچه کرده درون صندوقچه ی سینه پنهان، تا مبادا پدر بویی ببرد.و باز به قلب مهربانش فشار بیاید .دو روز مانده بود به سال تحویل باید کاری می کردم. دستان خالی مادر، مریضی پدر ، خرج خانه همه و همه فکرم را مشغول کرده بود .به بهانه ی بیرون بردن بهمن سر از بازار در آوردیم . بازار دست فروشها داغ داغ بود.صدایشان تا ته بازارچه می رفت .. کیف و کفش های چینی، روسری های ترک ، لباسهای خارجی همه چی بود بغیر از یک جنس ایرانی. دل را به دریا زدم از چند مغازه دار درخواست کار کردم .قبول نمی کردن همه از سر دلسوزی گفتند بچه که کار نمی کند برو سراغ بازیت.نا امید گوشه ای نشستیم و به دستفروش ها خیره شدیم. دستفروشی که ما را زیر نظر داشت جلو آمد و از ما خواست تا به قول خودش با رئیسشان حرف بزنیم و درخواست کار کنیم.ما هم ماجرا را برای رئیسشان گفتیم او با شروطی که برای ما گذاشت قبول کرد تا برای او کار کنیم. شرط او از این قرار بود که ما تا شب باید 10 روسری برای او بفروشیم اگر این 10 روسری به فروش رفت اجازه دهد ما کار کنیم و مزدمان را روزانه بگیریم. با ترس و بی تجربه گی قبول کردیم ، با بهمن کنار خیابان بسات پهن کردیم……. باید داد می زدیم روسری ……روسری …..روسری اعلاء جنس خارجی روسری دارم …..
کیفیت بی نظیر ؟؟؟؟!!!!!
یک آن تمام بد بختی پدر و وضعیت زندگیمان جلوی چشمانم مرور شد .پدرم بخاطر همین واردات بی رویه بی کار شده بود . پدرم و پدرهای دیگر شب عید، عیدی خوبی نگرفته بودند .آن هم بخاطر همین جنس های بنجلی که بقول خودشال اعلاء بود . ذهنم عجیب درگیر بود . چرا کشورهای بیگانه باید تولید کننده ی روسری و چادر های ما باشند . مگر آنها مدافع حریم ما و موافق حجاب هستند. چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تنها جواب چرای خودم این بود که آنها فقط می خواهند صنعت ما را فلج کنند تولید کننده های ما را از کار بیکار کنند. نگاهی به جنس های توی دستم انداختم و فریاد زدم آی مردم بیایید جنس دارم گران …. جنس دارم به قیمت از دست رفتن 300 خانواده ……کالایی دارم جادویی که هیچ جادوگری توان انجامش را ندارد . بیایید این جادو را از نزدیک لمس کنید ببینید این جادو با پدرم و پدرهایمان چه کرده ؟ بیایید بلای جان تولید داخلی بخرید .بیایید کالائی دارم برای بیکاری و بیچارگی جوان ها یمان بیایید واردات دلسوزانه بخرید بیایید کالای خارجی دارم بپوشید و سر کنید و جار بزنید که غربی ها دلسوز ما هستند .. اشک امانم را بریده بود . حرف هایی که میزدم همه بغض درون سینه پدرم بود من حرف های پدرم را ناخودآگاه بر زبانم جاری می کردم. درونم شعله ور بود. چشمانم کاسه ی خون. دستانم می لرزید من مدافع پدرم بودم.
من ایرانم .ایران 11 ساله ……
برای مشاهده پاورپوینت روی آن کلیک کنید.
موضوعات: حامی ملی
لینک ثابت